مشهد در روزهای ابتدایی زمستان57 کانون راهپیماییهای گسترده شده بود. کانونی که گردانندگان آن آیات عظام ازجمله شیرازی، قمی، سیدکاظم مرعشی و بودند. مردم مشهد از ابتدای دیماه57 باتوجهبه ضعف آشکار رژیم و نیز در پاسخ به دعوت روحانیت شهر، مبارزات خود علیه رژیم پهلوی را شدت بخشیدند و 2دیماه تظاهرات گستردهای داشتند که با تیراندازی مأموران رژیم ،منجر به شهادت تعدادی از آنان شد، تظاهراتی که در پی کشتار آبانماه همان سال در حرم مطهر رخ داد. اتفاقات بزرگی در آن روز در مشهد و چهارراه شهدا رقم خورد که 7روز پس از آن، یعنی در 9دی57، حضرتامام(ره) بهدلیل آن اتفاقها عزای عمومی اعلام کردند. ما قصد داریم به یکی از اتفاقات آن روز بپردازیم. اتفاقی که معجزهآسا برای یکی از جوانان تظاهرکننده منطقه روی داد.
در حقیقت این روز خونین و فراموشناشدنی در تاریخ تحولات اجتماعی مشهد ماندگار شده است، زیرا نیروهای رژیم پهلوی دهها مبارز مسلمان را به خاکوخون کشیده بودند.با همراهی سیدتقی توکلینژاد به آن روز، یعنی ظهر 2دی1357، میرویم و او برایمان از شهیدی میگوید که در آن روز با ضرب گلوله بهگمان همگان شهید میشود، اما بهخواست خدا زنده میماند تا در اسفندماه1363 بر روی جاده خندق آسمانی شود. همچنین خاطرههای راهپیماییهای تظاهرکنندههای چهارراه شهدا در آن روز را از او میشنویم.
یکهفتهای بود که بهدنبال مصاحبه با او بودم، اما به هر دری که میزدم شرایط مهیا نمیشد. یا تلفنهای همراه آنتن نداشت یا آنقدر مشغله کاری داشت که نمیتوانستیم زمانی را برای مصاحبه هماهنگ کنیم. سوژه را یکی از فعالان حوزه ایثار و شهادت به شهرآرامحله داده بود. دستبهدامنش شدیم و خواستیم از رفاقتش مایه بگذارد. خلاصه همه اصرارها برای مصاحبه، منجر به دیداری در 9بهمنماه ساعت9:30صبح در معراج شهدا شد. آن روز نیمساعت هم زودتر به قرارمان رسیدم. سر ساعت آمد و روی زمین در حسینیه معراج شهدا نشست و پرسید: «خاطرات انقلابی میخواهید؟» گفتم: «خاطراتتان را از روز 2دی57 میخواهم، فقط همان روز.» گفت: «هر روز از تاریخ را فراموش کنم 3تاریخ در ذهن من حک شده است. 2دی، 12بهمن و 22بهمن57. ثانیهبهثانیه این 3روز را بهیاد دارم.» از او خواستم از هر ساعتی که از آن روز دوست دارد شروع کند، اما قبلش از خودش و فعالیتهای انقلابیاش بگوید.
کمی فکر کرد و گفت: «من در یک خانواده مذهبی به دنیا آمدم. حجره پدرم در فلکه حضرت بود، بست بالاخیابان. خانه پدریام در فلکه آب بود، نزدیک محله عیدگاه. برادران بزرگتر از من هم به کار تجارت مشغول بودند. من اما از همان پانزدهشانزده سالگی همیشه سؤالهای زیادی داشتم که بهقول پدرم آن سؤالها در حد من نبود. خلاصه میگفتند تقی سر پرشوری دارد. در مدرسه و کلاسهای درس همیشه سؤالهایی میپرسیدم که برخی معلمها جواب نمیدادند یا پدرومادرم را احضار میکردند که جلو ذهن پرسشگر من را بگیرند. همیشه برایم سؤال بود که اینهمه ظلم و فاصله طبقاتی تا کی قرار است ادامه داشته باشد؟ چرا نباید امامخمینی(ره) آزادانه فعالیتهای روشنگرانه خود را در داخل کشور ادامه دهد و هزاران سؤال دیگر. سال آخر دبیرستان که بودم کمکم اعلامیههای امام(ره) هم میآمد. در محله، در بین دانشآموزان یا در مساجد در بین افراد خاصی پخش میشد. با هزاران زحمت این اعلامیهها را به دست میآوردم و در خانه و در تنهایی خودم ساعتها آن را میخواندم.
بهیاد دارم در یکی از آن روزها اعلامیهای را که با هزاران زحمت در صف نماز گیر آورده بودم، به مدرسه بردم و به دوستم که از کودکی با هم بزرگ شده و بچهمحل بودیم نشان دادم که بخواند. اما آنقدر ناراحت شد که تا سالها با من حرف نمیزد. میگفت تو میخواستی من این اعلامیه را بخوانم تا ساواک من را بگیرد! خلاصه من در آن جو پر از ترس و هراس دبیرستانم را تمام کردم و دیپلم گرفتم.»
توکلینژاد روز 2دیماه در چهارراه شهدا را اینگونه بهیاد میآورد: «شب قبل برف آمده و روی زمین نشسته بود، اما آن روز نزم همراه با سوز سرد میآمد. من تازه از زلزله طبس بازگشته بودم، برای امداد و کمک رفته بودم. آن روزها صبحبهصبح برنامه تظاهرات اعلام میشد. روز قبل گفته بودند که قرار است در بیمارستان قائم تحصن باشد. من 8:30صبح به بیمارستان رسیدم.
سیچهل نفر بودیم. کمی ایستادیم و دیدم هر لحظه به تعداد ارتشیها اضافه میشود. تصمیم گرفتیم به خانه آیتا...شیرازی در چهارراه شهدا برویم. از بیمارستان قائم بهطرف میدان شهدا در حرکت بودیم و هر لحظه به تعدادمان اضافه میشد.
کمکم مردم در چهارراه شهدا جمع شدند و بهسمت چهارراه خسروی حرکت کردند. گاهی در بین مردم کسی دستش را بلند میکرد و شعاری میداد و چند نفری هم همراهی میکردند. به چهارراه خسروی که رسیدیم، سوز سرما بیشتر شده بود. نزدیک چهارراه چند درجهدار و سرباز ارتش در جیپ نشسته بودند. من از دور دیدم جوانی آراسته با یک اورکت مشکی به جیپ ارتش نزدیک شد و در گوش سرباز چیزی گفت و فرار کرد. دیدم سرباز اسلحهاش را برداشت و بهدنبال آن جوان دوید. وقتی مردم این صحنه را دیدند، جو متشنج شد و چند شعار مرگ بر شاه سر دادند.
درجهداران بهسمت مردم آمدند و چند تیر هم به سمتشان شلیک کردند. من اما چشمم به آن جوان بود، همان جوانی که در گوش سرباز چیزی گفت و فرار کرد. دیدم درحال دویدن است و سرباز با فاصله کمی از او بهدنبالش میدود. وقتی جوان برگشت پشت سرش را نگاه کند و فاصلهاش با سرباز را بسنجد، تعادلش بهم خورد و بهعلت لغزندگی پیادهرو به زمین افتاد. من دیدم سرباز به آن جوان رسید و بالای سرش ایستاد.
گلنگدن را کشید و یک تیر به سر او زد. دیدم خون از سرش آمد و سرباز هم با افتخار انگار که در جنگ پیروز شده باشد، سلانهسلانه بهسمت جیپ برگشت. وقتی این صحنه را دیدم، بهیاد آوردم که مردم میگفتند ارتشیان مجروحان را به بیمارستان نمیبرند و زندهزنده دفن میکنند. به همین علت بهسمت آنطرف خیابان دویدم و میخواستم او را به داخل مغازهای بکشم تا وقتی اوضاع آرامتر شد، فکری برایش بکنم. بالای سر جوان که رسیدم، دیدم خونش برفهای اطرافش را قرمز کرده است. اشک به چشمانم آمد و با بغض تلاش میکردم که او را به داخل مغازه بکشم که از چشم ارتشیها به دور باشد.
در آن لحظه دیدم همان سرباز همراه با سرباز دیگری آمد و جسد آن جوان را از بین دستانم بیرون کشید و به داخل اتوبوس ارتش انداخت. اتوبوس حرکت کرد، اما من آنقدر خشمگین بودم و بغض گلویم را گرفته بود که سنگ بزرگی برداشتم و بهدنبال اتوبوس دویدم و سنگ را به شیشه عقبش زدم. به اتوبوس نرسیدم، اما از فکر آن جوان هم بیرون نمیآمدم. با پرسوجو متوجه شدم آن اتوبوس به بیمارستان قائم رفته است. نمیدانم چرا اما نیرویی من را به آنجا میکشید. خود را به بیمارستان رساندم و از اورژانس سراغ جوان را گرفتم. فکر میکردم باید به سردخانه بروم، اما در کمال ناباوری دیدم روی تخت است و دکتر هم گفت هنوز نبض دارد. او را به اتاق عمل بردند و من پشت در اتاق ایستادم تا خبری تازه بشنوم. وقتی دکتر از اتاق بیرون آمد، به من گفت خدا برای دوستت معجزه کرده است، خداراشکر زنده اما در کماست. نفس راحتی کشیدم و به خانه بازگشتم.»
داستان این جوان انقلابی منطقه ما به همینجا ختم نمیشود و سالها میگذرد تا توکلینژاد دوباره او را ببیند: «2سال بعد از پیروزی انقلاب من جذب روابط عمومی سپاه شدم. با یک نفر همکار بودم بهنام حسین بصیر که جوان بسیار رشید و خوبی بود. خوشخنده بود و در کارش خیلی جدی. آن سال در سبزوار مشکلاتی پیش آمده بود و چند نفر شهید شده بودند و سپاه برای تشییع جنازه شهدا باید به این شهر میرفت. شب قبل من همراه با بصیر به سبزوار رسیدم. به مسجدی رفتیم تا استراحت کنیم. بهگوشهای رفتم و پایم را دراز کردم تا خستگی راه را بگیرم، بصیر آمد و سرش را روی پای من گذاشت. با هم شوخی کردیم، در همین موقع چشمم به شقیقه بصیر افتاد که کمی فرو رفته بود. خنده از لبانم رفت و اتفاقات 2دی57 جلو چشمم آمد. به او گفتم: شقیقهات تیر خورده است؟ خندید و گفت: در تظاهرات چهارراه شهدا تیر خورده است. گفتم: تو همان پسری هستی که در گوش سرباز چیزی گفت و فرار کرد؟ با تعجب به من نگاه کرد و گفت: تو از کجا میدانی؟! گفتم: مرد مؤمن من آن روز تمام راه چهارراه خسروی تا بیمارستان قائم را با چشم گریان دویدم تا به تو برسم ببینم چه بلایی سر تو میآورند. من دیدم که در گوش سرباز چیزی گفتی و فرار کردی، چه در گوشش گفتی که آنطور دیوانهوار به دنبالت دوید؟ خندید و گفت: آهسته رفتم کنارش به تفنگش و ژستش نگاهی کردم و با خندهای تمسخرآمیز سرم را بردم کنار گوشش و آهسته گفتم مرگ بر شاه و بعد فرار کردم. اما لغزندگی را پیشبینی نکرده بودم.»درحال تعریف از خنده شیرین همکارش است، اما به ناگاه چشمانم به اشک مینشیند و ادامه میدهد: «سبزوار آخرین سفری بود که با حسین رفتیم. بعد او به جبهه رفت و فرمانده گردان کوثر شد. از رشادتهایش همیشه میشنیدم و بعد از 4سال از دوستیمان خبر شهادتش را به من دادند.»
توکلینژاد از ظهر 2دیماه اینگونه یاد میکند: آن روز نزدیک ظهر وقتی شیخعلی تهرانی از تظاهرکنندگان جدا شد و بهسمت خانه آیتا...قمی رفت، مردم جلو پاساژ فیروزه بودند. ظهر بود اما هنوز کسبه این پاساژ مغازههای خود را تعطیل نکرده بودند. بهیاد دارم وقتی چند جوان درحال شعاردادن در تیررس سربازان قرار گرفتند، به داخل پاساژ فرار کردند. وقتی سربازان هم به داخل پاساژ رسیدند نتوانستند جوانان را پیدا کنند. بعدها شنیدم که چند نفر از کسبه نشانی اشتباه داده بودند و جوانان را در مغازه خود پنهان کرده بودند.
موضوعی که همیشه بهیاد دارم، این بود که کسبه این پاساژ خیلی به مردم در راهپیماییها کمک میکردند. این مکان نقش بسزایی در تظاهرات داشت. مردم همیشه میدانستند که در مغازهها به رویشان باز است و چون بیشتر راهپیماییها هم در چهارراه شهدا برگزار میشد، کسبه خیلی در آن روزها کمکحال مردم بودند. البته روبهروی این پاساژ زمین بایری متعلق به حاجآقا لدونی بود.
حاجآقا در جنگ 2شهید داد و در روزهای انقلاب همیشه بهلحاظ مالی پشت بچهها بود. پرچمهای بزرگی که برای تظاهرات میخواستیم و هزینهاش را نداشتیم، با هزینه خودش مینوشت و به راهپیماییها میآورد. خیلیوقتها هم هزینههای مالی تظاهرات را تقبل میکرد. اگر بخواهم نقش کسبه و بازاریهای اطراف حرم را در موفقیت انقلاب بگویم، یک کتاب میشود، اما در همین حد حقمطلب را ادا کنم که اگر حمایتهای مالی و معنوی کسبه و بازاریان نبود، شاید خیلی دیرتر در انقلاب به نتیجه میرسیدیم.
کنار مغازه پدرم مغازه فروش بلیت هواپیما و قطار بود. پدرم همیشه مجلات هواپیمایی را به خانه میآورد. در یکی از این مجلات عکس یک گردشگر همراه با سگش چاپ شده بود. آن روزها در مدرسه بازار روزنامه دیواری داغ بود. من هم به دور از چشم بزرگترها این عکس را از مجله کندم و سر گردشگر را با سر کارتر و سر سگ را با سر شاه عوض کردم.
دوروبر کاغذ را هم شعارها و اعلامیههایی که خوانده بودم چسباندم. خیلی جالب شده بود. فردای آن با ترسولرز روزنامه دیواری را زیر بغل گرفتم و به مدرسه رفتم. در راه یکی از دوستانم را دیدم که بارانی بلندی به تن کرده بود و با خوشحالی به او گفتم امکان دارد باران بیاید، روزنامه دیواری من را زیر بارانیات بگیر. او هم بدون آنکه نگاهی به روزنامه دیواری بیندازد، آن را زیر پالتو مخفی کرد. در مدرسه هم بهصورت مخفیانه روزنامه دیواری را در بین روزنامه دیواریهای سالن مدرسه نصب کردم. وقتی دوستم متوجه شد، از ترس تا چندماه با من حرف نمیزد و باور نمیکرد روزنامه دیواری ضدرژیم را او به مدرسه آورده است.
اذان صبح است، مادر مانند همیشه آرام از خواب بیدار میشود و سماور را روشن میکند و سجاده نماز را پهن میکند، از شب گذشته دلشوره عجیبی بر جانش افتاده است. نمیداند اما نگران است، صدای ذکر و ناله خیلی آرامی از درون اتاق میشنود، بدون سروصدا به پشت در اتاق میرود، چقدر صدای نماز شب خواندن محمدحسین را دوست دارد. دیگر مادر به این نالههای شبانه پسرش عادت کرده است. بارها شده که نیمهشب از خواب برخواسته و سوسوی چراغ اتاق محمدحسین را دیده است که گوشهای نشسته و نجوا میکند.
دیماه1357 و در یک روز زمستانی، نسیم خنکی بیرون منزل است که پوست را نوازش میدهد. محمدحسین کاپشن مشکی خود را به تن میکند، کنار مادر مینشیند و بااحترام دست او را میبوسد و مثل همیشه از مادر دعای خیر میخواهد. اما او نگرانی و دلشوره عجیبی دارد: «پسرم، محمدحسین! مادر به قربانت، امروز در خانه بمان. با پدرت صحبت میکنم به مغازه هم نروی، نمیدانم چرا؟! اما احساس بدی دارم.» محمدحسین با لبخند در گوش مادر نجوا میکند: «از آن روزی که مرا حسین نامیدی، تکلیف را بر خود مشخص کردهای مادر، مرا به صاحب اسمم بسپار و نگران نباش. برای تحقق وپیروزی انقلاب دعا کن.»
در خانه را میگشاید، کوچه را برف پوشانده است و اندک برفی هنوز میبارد و قندیلهای آویزان از شیروانی خانهها جلایی دیگر به آنها بخشیده است. محمدحسین بهطرف چهارراه شهدا در حرکت است. جمعیت شلوغی در خیابانها تجمع کردهاند و درحال شعاردادن و تظاهرات هستند. از دور نگاهی به گنبد امام مهربانیها میکند، ناخودآگاه دستش بهسمت سینهاش میرود، تعظیم میکند و از دور سلامی میدهد. خاطره 2ماه قبل در آبانماه در ذهنش دوباره زنده میشود. در آن روز که مأموران مسلح وارد صحن حرم شدند تا دستگیرشدگان را از دست مردم نجات دهند، مردم به مقابله پرداختند و چند نفر آنها به داخل حرم فرار کرده بودند و مأموران ضمن تعقیب آنها در حرم امن رضا(ع) بهطرفشان تیراندازی کردند. محمدحسین با یادآوری آن روز آهی میکشد و بهسمت چهارراه خسروی حرکت میکند.
در وسط چهارراه یک نفربر ارتشی پر از سرباز را میبیند. مردم کمکم بهطرف سربازان مسلح حرکت میکنند. در فاصله پنجمتری نفربر جیپ ارتشی ایستاده و سربازی مسلح در آن نشسته است. محمدحسین آرام بهسمت سربازی که داخل جیپ نشسته است نزدیک میشود، سرش را به کنار گوش او میبرد و میگوید «مرگ بر شاه». سرباز بلافاصله با اسلحه ژ3 از خودرو پایین میپرد و بهدنبال محمدحسین میدود. محمدحسین چند متری در خیابان میدود، ناگهان جلو مغازهای پایش سر میخورد و به زمین میافتد. سرباز با خشم به کنار او میرسد، لوله تفنگ را روی شقیقهاش میگذارد و دندانهایش را از غیظ به هم میساید. از هر یک از آن2، نفسی از وظیفه به مشام میرسد، سرباز برای شاه و سلطان تاجدار خود میجنگد و محمدحسین در راه کمال مطلوبش، آیین مقدس اسلام و برپایی حکومت اسلامی. دنبالهرو سرور شهیدان حضرت اباعبدا...الحسین(ع) شده بود و برای آرمانش میجنگید. مبارزهای دیدنی و تاریخی، ظلمی که سرباز در آن قرار داشت و نوری که محمدحسین در آستانه ورود به آن بود. سرباز به فرمان درونش گلوله جنگی خود را شلیک میکند. خون گرم و قرمز از سر شکافته محمدحسین روی برفهای سفید پیادهرو جاری میشود و همزمان صدای اذان ظهر از مناره حرم به آسمان بلند میشود.
محمدحسین بصیر، فرمانده گردان کوثر لشکر21 امامرضا(ع)، در آن روز بهصورت معجزهآسایی نجات پیدا کرد تا اسفندماه1363 بر روی جاده خندق آسمانی شود.